سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بر گل خوشرنگ و بوی زندگی ام.

فاطمه گلی من تو الان نزدیک سه ساله که زندگی ما رو گرما و رونق داده ای.. خیلی دوستت دارم و از گفتنش سیر نمی شم.. دوست دارم همیشه بدونی که من چقدر دوستت داشتم و خواهم داشت

هوای تهران در حد بنز - یا شایدم یه چیزی اونورتر- گرمه... یعنی فاجعه!!!

الان اواسط خردادیم و شانزدهمه.. دقیقا فیت فیت دو ماه دیگه سه سالت تموم می شه و وارد چهارمین سال از زندگی زیبات می شی.. واسه همین تمام زندگی مو صرف به جا آوردن شکرانه ی حضورت کنم بازم وقت کم میارم و شکرش به جا می مونه

خدا رو شکر می کنم دختر نازنینی مثل تو دارم

یه چیزی می خوام اعتراف کنم: نمی دونم چرا ما آدما اینقدررررررررررر همه چیزو سخت می گیریم... گاهی همه چیز اینقدر پیش پا افتاده و ساده است که حد نداره اما اینقدر خودمونو الکی اذیت می کنیم که بعد از گذر زمانی می شینیم حسرت لحظاتی رو می خوریم که با غم و اندوه هدر دادیم.. لحظاتی که می تونن پر شادی باشن

مدتیه یه کلاس آبرنگ می رم با خاله مهدیه.. جو خیلی خوبی داره و بچه های خوبی.. این هفته صحبت از همین سخت گرفتن ها بود و قرار گذاشتیم تا آخر این هفته که دوباره کلاس داریم هر اتفاقی افتاد بی خیال باشیم.. و واقعا فقط در این صورته که آدم می فهمه چقدررررررر همیشه خودشو بی خود و بی جهت آزار داده

می دونی از پمپرز گرفتن تو واسم یه معضل جدی شده بود چون به هیچ وجه همکاری نمی کردی!! و فکر می کردم تا روزی که مدرسه بری هم حاضر نیستی از این پمپرز دل بکنی.. بی خود اینقدر با خودم ناراحت بودم.. بچه های کوچیک ترو که می دیدم دیگه پمپرز پاشون نیست خیلی غصه می خوردم.. تمام لحظاتم به این فکر گذشت که کجای کارم اشکال داره.. در حالی که تمام دستورالعمل هایی که از زمین و آسمون برام می بارید رو به خوبی رعایت کرده بودم

درست تو همین هفته ی بیخیالی تو طی یه اتفاق ساده تصمیم گرفتی دیگه پمپرز نپوشی.. یعنی درست وقتی که این موضوعو به کل رها کرده بودم و دیگه نمی خواستم حرص بی خودی بخورم

یه روز رفته بودیم مثل اکثر صبح ها پارک دم خونمون.. دوستت درسا رو دیدیم.. مامانش در مورد مهد کودکی که تو کوچمونه ازم می پرسید و گفت که می خواد درسا رو بذاره اونجا و من داشتم می گفتم که تعریفشو زیاد شنیده ام و غیره.. درسا حدود یه سال از تو کوچیک تره و پرسیدم که پمپرزش می کنه یا نه و مامانش گفت که خیلی وقته از پمپرز گرفتتش

این مهد کودک هفته ای یه بار بچه ها رو میاره تو کوچه ی ما که بمبسته کف خیابون با گچ نقاشی می کشن و تو خیلی این صحنه رو دوست داری و زود میای دم پنجره که تماشاشون کنی.. در همین حین من از بچه هایی برات می گم که بزرگ شدن و مهدکودک می رن.. از اسباب بازی ها و همه ی چیزای خوبی که اونجا هست... و تعریف می کنم که چقدر به آدم خوش می گذره.. واسه ی همینم آرزوووووووووته که بری مهد کودک

وقتی فهمیدی درسا هم می خواد بره اونجا گیر دادی که تو هم بری.. منم گفتم درسا جیششو تو دستشویی می کنه و اگه کسی پمپرز داشته باشه مهدکودک راهش نمی دن

از همون روز با پمپرز خداحافظی کردی و تا امروز امکان نداره اجازه بدی پات کنم... به اضافه ی این که خودت تنهایی می ری دستشویی و اصلا کاری هم به من نداری

به همین سادگی!!!

حالا به نظرت چقدر موضوع تو زندگی وجود داره که فکر آدمو ناراحت می کنه و مثل خوره به جون آدم میوفته؟ بی خود و بی جهت یه روز زیبا رو پر از کسلی و ناراحتی می کنه و آدمو بی خود دمغ می کنه؟!

همه چیز به همین سادگیه: بی خیال

یه کم هم آدم باید وا بده به زندگی بذاره خودش به خودی خود پیش بره

همیشه همه چی نباید مطابق میل آدم باشه که.. همه چی نباید راس یه ساعت یا یه تاریخ معینی اتفاق بیوفته

گاهی یه تاخیر یا حتی جلو افتادن کار خودش یه گشایش بزرگه

می خوام بگم یه ذره هم بذاریم خدا تو زندگی هامون دخالت کنه.. یه کم هم بسپاریم به خدا و بذاریم بهترین ها رو برامون سوا کنه... بذاریم اون چیزیو که ما معتقدیم برامون خوبه ازمون بگیره و بذاریم اونچیزیو که فکر می کنیم چقدر بده بهمون ببخشه

هرجا آدم خدا رو وکیل خودش تو زندگی قرار داد و همه چیزو سپرد دست خود تواناش برنده می شه

این اصلا به این معنی نیست که دست روی دست بذاریم تا چیزی از آسمون برسه.. دقیقا برعکس.. تلاش کنیم تا فرصت های طلایی زندگی رو ببینیم و ازشون استفاده کنیم.. نهایت استفاده رو..و گاهی هم صبر کنیم.. اما هرگز و هرگز بیکار نشینیم

دوستت دارم یه آسمووووووووووووووووووووووون

فاطمه جونی مهربون خودم






تاریخ : دوشنبه 90/3/16 | 6:39 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.